تسنیم عشق |
[ شنبه 91/5/7 ] [ 2:10 عصر ] [ ]
[ نظر ]
[ شنبه 91/5/7 ] [ 2:8 عصر ] [ ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 12:48 عصر ] [ ]
[ نظر ]
خواب دیدم ، داریم شهر و چراغون می کنیم چراغ خونمونو نذر خیابون می کنیم روی این سقف سیاه کاغذ آبی می کشیم آسمونو پر خورشیدای مهربونی می کنیم خواب دیدیم ، چیکار کنم؟ خواب رو که نمی شه که ندید خواب دیدم ما هم داریم کاری کارسون می کنیم توی خواب خیلی چیزا رو می شه دید، حیفه که ما این همه دیدنی رو ازدیده پنهون بکنیم خواب دیدم به هم می گیم فتح طلسما با ماهاس یه روز این دیو غم رو از سینه بیرون می کنیم آخ ، چقدر خوابا خوبن ، کاشکی بازم خواب می دیدم می دیدم .. من و تو کنار چشمه خونمون آب بازی می کنیم [ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 12:2 عصر ] [ ]
[ نظر ]
... پرسش آدم این است دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟ به گناهی که تماشای گل روی تو بود خار در چشم تمنّا بزنم یا نزنم ؟ دست بر دست همه عمر در این تردیدم بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟ [ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 10:26 صبح ] [ ]
[ نظر ]
پیشینیان با ما در کار این دنیا چه گفتند؟ گفتند: باید سوخت گفتند: باید ساخت گفتیم: باید سوخت اما نه با دنیا که دنیا را! گفتیم : باید ساخت اما نه با دنیا که دنیا را! [ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 10:17 صبح ] [ ]
[ نظر ]
این روزها که گاه می نشینم روبروی خودم و خوب خیره می شوم در چشمانم , تو را می بینم که با تمام وجود خیره شده ای به من... اما نگاه هایمان چه متفاوت است... نگاه هراسان و پر از تردید من و نگاه آرام و زیبای تو... چقدر می ترسم این روزها از دیدن خودم...و شاید از دیدن تو با تمام مهربانی ات... می ترسم از بودنی که خواسته ای و نبوده ام... از داده هایی که داده ای و نگاه نداشته ام... می ترسم این روزها از احساسی که تمام قلبم را مسحور کرده است و تو می دانی و هیچ نمی گویی... هیچ نمی گویی با نگاه همیشگی ات... هیچ نمی گویی و شاید همین است که بیشتر از همیشه می ترساندم... می ترسم از نگفتنت...از نخواستنت...از فرصتی دوباره که می دهی ام... با همه ی این ترس ها هنوز دلم می خواهد گاه و بیگاه بنشینم روبروی خودم و نگاهت را در آغوش بکشم و یک دل سیر تماشایت کنم... گاه با خود می گویم به همین نگاه زیبا تو را سوگند دهم ولی هربار با همین نگاه به من می فهمانی که سوگند را نیازی نیست... به وقتش خواهم گفت ... و من سرگشته ی آن وقت تقدیر گونه ام... .. و تا آن زمان من می مانم و خودم و همین نشستن های گاه به گاه و همین خیره شدن های تسلی بخش... گرچه دیری ست با اضطراب می آیم و با اضطراب می روم.... [ چهارشنبه 91/5/4 ] [ 7:24 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |